چرا به خودمان دروغ می گوییم؟

حقیقت زندگی
حقیقت آن است که زندگی دارای دو رو است، سختی و آسانی! امّا گاهی اوقات این سختی ها به رنج های روانشناختی تبدیل می گردند که آن ها میتوانند غیرقابل تحمل باشند. برای فرار از حقایق تلخ مجبور می شویم گاهی به خود دروغ بگوییم و در اثر دروغهایی که باور کردهایم و دروغهایی که برای اجتناب از حقیقت و درد به خود میگوییم بیمار میشویم. در این فرار کردن، مسیرهایی را میپیماییم که فقط به رنج منتهی میشوند. ممکن است به جای اینکه تشخیص دهیم فردی دیگر در حق ما اشتباه کرده، دروغی را مبنی بر اینکه «خود ما بد هستیم» باور کنیم. اگر توانایی روبرو شدن با حقایق زندگی درونی و بیرونی خود را کسب کنیم، سرانجام بهترین تصمیم را خواهیم گرفت و سالم خواهیم شد.
شاید با خودمان فکر کنیم که این روش یک خصیصۀ انسانی است و بدون اشکال است و می تواند مسکنی برای دردهایمان باشد. امّا واقعیت این است که ما خیلی وقتها روشهای گول زدن خود را نمیبینیم و دچار رنجی عمیق میشویم که در این مواقع، خودمان به دلیل بودن در بطن ماجرا و نداشتن دید درست به مسائل، به فردی نیاز پیدا میکنیم که در دیدن دروغهایی که به خود میگوییم ما را یاری دهد و با یاری او که معمولا روانشناسان از این عهده بر می آیند، با کمک آن ها با دیدن دروغهایمان با حقایق زندگی مواجه شده و آزاد میشویم و حس رهایی بدست می آوریم.
فرار از واقعیت
بیشتر انسان ها برای فرار از احساساتی که در اثر پذیرفتن واقعیت ممکن است برایشان ایجاد کند، به خود دروغ میگوینم. این افراد به جای روبرو شدن با حقیقت، منتظر میمانند تا تخیلاتشان حقیقت پیدا کنند و اینگونه از حقایق زندگی دوری می کنند. ما با انتظار کشیدن برای تبدیل واقعیت به چیزی غیر واقعی، درباره عزیزانمان، خودمان و زندگیمان به خود دروغ میگوییم. ما رنج میکشیم، زیرا با واقعیت میجنگیم؛ جنگی که همیشه در آن بازندهایم.
دقیقا آن زمانی خیال پردازی را رها کنیم، با واقعیت روبرو میشویم واقعیتی که ممکن است حتی بسیار دردناک باشد! مانند مرگ یک شخص، یک رابطه، یک شغل، یک رؤیا و … . امّا بعد از پذیرفتن احساساتمان و واقعیتی که وجود دارد، نه تنها خود حقیقیمان را کشف میکنیم، بلکه دنیا را آنطور که هست در مییابیم.
میزان رنج ما متناسب با فاصله ما از واقعیت است
ما گاهی به جای اینکه با دویدن به سوی حقیقت به رنجمان پایان بدهیم، از طریق راه های غلط و آسیب زا و مخرب مثل استعمال دخانیات سعی میکنیم که از آن دور شویم. این روش ها به این معنا هستند که به خود اعلام می کنیم که ما نمیخواهیم احساسات خود را حس کنیم! امّا انکار کردن، یک مخدّر بیفایده است زیرا ما هرچهقدر واقعیت را انکار کنیم، همچنان اتفاق میافتد و دائماً در برابر ما حاضر میشود.
با مراجعه به درمانگر یا شروع به درمان به طرق صحیح بالاخره واقعیت را میپذیریم و تصمیم میگیریم که امیدهای واهی و انکارهایمان را رها کنیم. شاید در این مسیر معترض شویم که: «چرا چنین مورد ناخوشایندی اتفاق میافته؟» که در واقع یعنی: «چرا واقعیت برای من اتفاق میافته؟» اینجاست که زندگی به نجوا پاسخ میدهد: «چرا که نه؟ من برای همه اتفاق میافتم. این یک مسئله یا خصومت شخصی با تو نیست.»
و اما زندگی واقعی !
ما مشتاق دنیایی هستیم که در آن، همه با هم تفاهم دارند و شیران و آهوان در کنار هم زندگی میکنند. چه داستان زیبایی! امّا زمانی که زندگی واقعی خودش را نمایان میکند خشمگین میشویم: «آنچه ترجیح میدادم اتفاق نیفتاد!» ما برای اجتناب از دنیای واقعی، دنیایی تخیلی را طلب میکنیم. ما همسرانی را میخواهیم که همیشه با ما موافق باشند، گروههایی که با ما همکاری کنند و همکارانی که با ما مخالفت نکنند. «کسی که هستی نباش! کسی باش که من میخواهم باشی.» ما آنچه را اتفاق میافتد با آنچه فکر میکنیم باید اتفاق میافتاد مقایسه میکنیم و برای دوری از درد میکوشیم به درون آرزوهای خود فرار کنیم.
مواجهه با واقعیت
گاهی اوقات ما در زندگی مسیرهایی را طی می کنیم که دروغهایمان مشخص کردهاند و مقصد این مسیر فقط ما را به رنج می رساند و به اصطلاح زخم ما را تازه نگه می دارد و جلوی التیام آن را میگیرد. ما معمولاً تصور می کنیم دردی که به آن دچار شدهایم مشکل اصلی ماست، امّا فراموش میکنیم که این درد صدای حقیقتی است که در گوش ما نجوا میکند: تو گم شدهای؛ به خانه برگرد!! برای بازگشتن به خانه، نیاز داریم تا دفاعهای مصنوعی و موقتی خود را که همان فرار از حقایق زندگی است شکسته و با احساسات واقعی پشت این دفاعها مواجه شویم. این مواجه شدن با حقایق ممکن است در ابتدا بسیار دردناک باشد، امّا به زودی باعث احساس آزادی و رهایی ما خواهد شد.